آنام و طاهای من

نامه

سلام پسرم امروز يعني دقيقا 20 اسفند 97 در حالي كه تو ديگه واسه خودت مردي شدي يكدفعه يادم افتاد تو قبلا يه وبلاگ داشتي اومدم به وبلاگت سر زدم و همه خاطراتت رو يكبار با خومندنشون مرور كردم عشقم تو الان ديگه با سواد شدي مي خوام وقتي از اداره برگشتم خونه آدرس وبلاگ رو به تو و طاها بدم با هم بشينيد بخونيد. اخه طاها كوچوي ناز منم با اينكه هنوز مدرسه نميره اما با سواده و متن فارسي رو راحت مي خونه. كلمات انگليسي رو هم مي خونه. من قربون قد و بالاي طاهاي نازم بشم پسر باهوش مامان. بدونيد من به دوتان با تمام وجود افتخار مي كنم و هزاران هزار بار خدا رو بخاطر داشتنتون شكر مي كنم.
20 اسفند 1397

سفرنامه اصفهان و شيراز

12 خرداد ما واسه تعطيلا ت رفتيم شمال خونه مامان .شب كه رسيديم خونه بعد از شام و حرف و غيبت خوابيديم صبح مرضيه گفت چون امتحانات پايان ترمش شروع شده صبح درساشو بخونه و واسه غروب بريم بيرون واسه همين ما غروب رفتيم وسايل خريديم و رفتيم بام سبز ماسال و وسايل رو منو مينو اماده كرديم شاهرخ هم كباب رو آماده كرد تا مامان اينا رسيدن خلاصه تا يك شب اونجا بوديم فرداش هم اول رفتيم دريا بچه ها يه كم شنا كردن بعد از اونجا دوباره رفتيم بام سبز واسه جمعه جايي نرفتيم غروب بچه ها با شاهرخ رفتن پارك ما هم يه سر رفتيم خونه مرضيه از اونجا مرضيه گفت به پيمان وانت بياربريم پارك دنبال بچه ها سوار وانت كونيمشون اخه انام و طاها عاشق موتور و وانت هستند من گفتم من عمرا ...
24 خرداد 1394

تعطيلات ارديبهشت

پنج شنبه از اداره برگشتم وسايل و لباس هاي بچه ها رو آماده كردم و يه چيز واسه تو راه آماده كردم شاهرخ نزديك 5 رسيد و سايل برد پايين و راه افتاديم نزديك هاي خونه مامان بچه ها خوابيدن ساعت 10 رسيديم خونه مامان مينو مرضيه اونجا منتظر بودن طاها كه از خواب پا شده بود يه كم گريه كرد تا اينكه سرحال شد و بعدش رفت بازي ماهم يه كم حرف زديم و بعدش رفتيم خوابيديم صبح مرضيه تو وايبر پيام داد من گوشت و وسايل خريدم شما فقط برنج بزاريد خلاصه بيدار شديم و وسايل رو جمع و جور كرديم تا مرضيه اومد مثل هميشه آقايون يه ماشين و خانوما هم يه ماشين نشستند طاها اول گفت مي يام ماشين خاله مرضيه بيام تو راه گريه كرد مي خوام برم ماشين بابا تا ماشين رو نگه داشتيم اين زودتر ...
31 ارديبهشت 1394

ديدار با دوستان

چهارشنبه از اداره اومدم خونه غذاي بچه ها رو دادم و وسايل سفر رو جمع كردم ساعت 4 شاهرخ رسيد لباسشو عوض كرد و بعد وسايل رو با بچه ها برد پايين اول رفتيم تعويض روغني روغن ماشين رو عوض كرديم و تا راه بيفتيم از اردبيل ساعت 6 بود ساعت 7 رسيديم آستارا و يه دور تو بازار مرزي زديم و واسه بچه ها چند دست لباس خونه اي خريديم يه پيراهن مردونه قرمز خوشگل هم واسه آنامم خريدم انام هم از همون اول گير داده بود بايد واسه من وسايل بازي خطرناك بخري يه دعوا خيلي بدي هم با طاها تو وسط بازار كردن كه تاحالا همچين دعوايي نكرده بودن واقعا خيلي از دستش عصباني شدم واسه همين زود سوار ماشين شديم و رفتيم بلاخره نزديك 9 از استارا به سمت خونه مامانجونم راه افتاديم و ساعت نزد...
13 ارديبهشت 1394

گردش در حيران (21 فروردين)

جمعه ساعت 10 صبح آنام و طاها اومدن اتاق ما و اونقد از سر و كله ما بالا رفتن تا شاهرخ بلخره ساعت 11 بيدار شد بعد با بچه ها رفت واسه صبحونه وسايل بخره منم آشپزخونه رو تميز كردم و چايي دم كردم بعد صبحونه وسايل پيك نيك رو جمع كردم و با كمك آنام جون و شاهرخ برديم تو ماشين تو راه جوجه و گوجه و زغال خريديم و تصميم داشتيم بريم آستارا اما تو حيرون يه جاي خوشگل ديدم گفتم شاهرخ اينجا ناهار بخوريم بعد بريم رفتيم يه جا پيدا كرديم وسايل اورديم پايين تا شروع كرديم به زدن كباب اونقد باد اومد كه نگو لباس تن بچه ها كردم آنام و طاها كلي حال كردن و باهم بازي كردنتا اينكه بلاخره كباب ها حاضر شد تا غذا رو خورديم و خواستيم راه بيفتيم بريم باد كاملا متوقف شد و آفتا...
5 ارديبهشت 1394

اولين پست 94

جمعه (28 فرودين) صبح ساعت 9 بيدار شديم آنام و طاها با شاهرخ رفتن حموم و من هم تو اين فاصله صبحانه آماده كردم ،آشپزخونه رو تميز كردم و وسايل واسه بيرون رفتن آماده كردم و به مرغ هم مواد زدم بعد لباساي آنام و طاها رو پوشوندم و موهاشون سشواركردم بعد از صبحونه هم آماده شديم بريم بيرون قرار بود بريم آستارا اما چون دير شده بود تصميم گرفتيم بريم شورابيل يه الاچيق پيدا كرديم و بساطمون رو چيديم آنام و طاها هم دوچرخه هاشون رو اورده بودن رفتن دوچرخه سواري شاهرخ هم زغالو آماده كرد من از بچه ها عكس گرفتم گذاشتم لاين بعد هم آنام و طاها با باباشون كمك كردن كباب زدن بعد ناهار هم شاهرخ بچه ها رو برد پيست دوچرخه يه كم دوچرخه سواري كردن بعد يه كم رفتن پارك بازي...
3 ارديبهشت 1394

تولد خاله مرضيه

28 بهن تولد خاله مرضيه بود ومن از قبل برنامه ريزي كرده بودم با دخترخاله ها و مينو مرضيه رو سوپرايز كنم اما متاسفانه مرخصي هام تموم شده بود باكلي چك و چونه ازشون خواستم دو روز اخر سال رو به من مرخصي بدن و هم ماشينمون خراب شده بود گذاشته بوديم تهران پيش پسر دايي شاهرخ برامون عوض كنه خلاصه اينطور شد كه برنامه مون كنسل شد و خاله مينو تنهايي با ماماني و عرشيا واسه مرضيه كيك گرفتن و كادو و سوپرايزش كردن شاهرخ هي به مرضيه گفت ما ماشين نداريم اينجا هوا سرده بچه ها حوصلشون سر رفته و انام و طاها هم اينقد تو وايبر و واتس اپ پيام دادن خاله مرضيه بيا قرار شد چهار شنبه بعد دانشگاه مرضيه ساعت 1 راه بيفتند بيان من هم تو راه برگشت از اداره يه كم خريد كردم به...
2 اسفند 1393