آنام و طاهای من

سفرنامه اصفهان و شيراز

1394/3/24 10:09
نویسنده : مژده
224 بازدید
اشتراک گذاری

12 خرداد ما واسه تعطيلا ت رفتيم شمال خونه مامان .شب كه رسيديم خونه بعد از شام و حرف و غيبت خوابيديم صبح مرضيه گفت چون امتحانات پايان ترمش شروع شده صبح درساشو بخونه و واسه غروب بريم بيرون واسه همين ما غروب رفتيم وسايل خريديم و رفتيم بام سبز ماسال و وسايل رو منو مينو اماده كرديم شاهرخ هم كباب رو آماده كرد تا مامان اينا رسيدن خلاصه تا يك شب اونجا بوديم فرداش هم اول رفتيم دريا بچه ها يه كم شنا كردن بعد از اونجا دوباره رفتيم بام سبز واسه جمعه جايي نرفتيم غروب بچه ها با شاهرخ رفتن پارك ما هم يه سر رفتيم خونه مرضيه از اونجا مرضيه گفت به پيمان وانت بياربريم پارك دنبال بچه ها سوار وانت كونيمشون اخه انام و طاها عاشق موتور و وانت هستند من گفتم من عمرا پشت وانت بشينم ديگه كلي مرضيه اصرار كرد و مينو گفت حالا دوست داره بريم بشنيم پيمان هم اول مي گفت زشته ولي وقتي ديد مرضيه قهر كرده قبول كرد و يك دور كوچولو تو يه راه فرعي مارا برد و برگشت ماشين رو عوض كردبريم فومن انام و طاها كه كلي حال كرده بودن شنبه صبح هم شاهرخ رفت فومن واسه جلسه دادگاهش با دانشگاه فومن وقتي برگشت بعد ناهار حدود ساعت 4با مينو به سمت  تهران راه افتاديم حدود ساعت 9.5 رسيديم تهران خونه زهرا اينا شام خورديم يه كم حرف زديم رفتيم خوابيديم كه صبح ود راه بيفتيم خلاصه صبح زود ما ساعت 10 حركت از تهران شد راه افتاديم با مينو و مامان و باباي شاهرخ به سمت اصفهان وقتي رسيديم اصفهان ليلا با شوهرش اومدن دنبالمون و رفتيم ناهار خونشون بعد ناهار يه كوچولو استراحت كرديم و با ليلا و شوهرش رفتيم كه مهمانسراي ادارمون رو تحويل بگيريم مهمانسراي ادارمون تو سعادت اباد يكي از جاهاي خيلي خوب اصفهان بود خيلي بزرگ و تميز بود وقتي مستقر شديم شاهرخ رفت يكم وسايل خريد و من هم كوكتل با تخم مرغ واسه شام درست كردم بعد شام با ليلا اينا قرار داشتيم قرار شد بريم ميدان امام يه سر هم بازار سنتي اش رفتيم يه كم خريد كرديم خواستيم سوار كالسكه بشيم كه گفتن ديگه تعطيله و ما برگشتيم خونه . فرداش صبح رفتيم باغ گلها واقعا زيبا بود و كلي از ديدنش لذت برديم و سر راه رفتيم از رستوران ناهار خريديم و رفتيم مهمانسرا خورديم بچه ها با مادر شوهرم رفتن حموم و بعد اون رفتيم پل خواجو و سي و سه پل كه اونجا دباره با ليلا قرار گذاشتيم و يه مركز خريد نزديك سي و سه پل بود رفتيم بعد او ن رفتيم خونه مادر شوهر ليلا شام . شام رو تو حياط خورديم يه باد خنكي ميومد و خيلي حال داد بعد از اونجا باهاشون رفتيم پارك صفه بچه ها چون خواب بودن مامان شاهرخ تو ماشين موند و ساعت 1.5 برگشتيم خونه و خوابيديم وسط شب ديدم آنام ناله مي كنه رفتم بالا سرش ديدم بچم تب داره بغلش كردم بردم پيش خودم يه كم پاشويه اش كردم صبح هم قبل از اينكه سمت شيراز راه بيفتم دارو خريدم و بهش دادم  يه كم حالش خوب شد و تا خود شيراز از بس شيطوني كرد پدرمون در آورد نزديك شيرا دوباره بيحال شد و ن شيافش كردم ديگه خوابيد تو شيراز مهمانسرا رو شاهرخ هماهنگ كرده بود وقتي رستيم دم مهمانسرا گفتن هنوز خالي نشده و ساعت 8 تخليه ميشه فكر كن ما ساعت 3 خسته رسيديم با يه بچه مريض به قدري عصباني بوديم كه نگو قرار شد بريم اول يه رستوران ناهار بخوريم و بعدش بريم شاهچراغ البته اينو به فال نيك گرفتيم كه ما نرسيده شاهچراغ ما رو طلبيده بعد زيارت رفتيم ارگ كريمخان و از اونجا راه افتاديم سمت مهمانسرا حالا ا هركي ميپرسيم خيابان پاسداران همه ميگن ما نمي دونيم يعني قشنگ يك ساعت تو خيابون چرخيديم تا اينكه پيدا كرديم و يه كم استراحت كرديم و خوابيدييم صبح رفتيم باغ ارم بعد سر راه از رستوران ذا گرفتيم و خوريديم بعد ناهار بچه ها و شاهرخ تا 7 خوابيدن تا بيدار شدن و راه افتاديم بريم بيرون كلي دير شده بود رفتيم بازار وكيل چون من دفعه قبل هم نرفته بودم تو بازار وكيل كلي چرخيديم و تو راه برگشت به بچه ها قول داده بوديم ببريمشون پارك يه پارك به اسم پارك قوري نزديكمون بود برديمشون اونجا از قبل هم موقع راه افتادن مرغ تو فر گذاشته بوديم من و شاهرخ رفتيم مهمانسرا غذا رو ببريم پارك بخوريم كه ديديم مرغ ها هنوز نپخته گفتم من اينا رو سرخ م كنم تو برو بچه ها رو بيار نزديك يك بود اينا هنوز نيومده بودن منم شارژ گوشيم تمام شده بود داشتم از  ترس و تنهايي سكته مي كردم خلاصه تو تلگرام به مرضيه پيام دادم گفتم به شاهرخ بگو به من بزنگه بعد سريع اومدن خونه شام خورديمو خوابيديم فردا صبح هم اول رفتيم حافظيه بعد اون هم رفتيم سعديه يه الوده شيراز هم تو سعديه خورديم بعدش هم رفتيم مركز خريد خليج فارس قرار بود بعد از اونجا بريم يه استراحت كوچيك بكنيم و بريم اصفهان اما تا ساعت 5 خريدمون طول كشيد و يه هايپر استار بزرگ داشت شاهرخ رفت اونجا لازانيا و كوبيده و ته چين مرغ خريد و خورديم خوردن همانا و مريض شدن مون هم همان يعني تا صبح نوبتي من و شاهرخ و مينو با باباي شاهرخ مي رفتيم دستشويي. بعد از مركز خريد برگشتيم مهمانسرا همكار شاهرخ زنگ زد و ما رو براي شام دعوت كرد و كلي اصرار كه من از قبل بهت گفتم اگه نباي ناراحت ميشم منم گفتم اشكال نداره بريم رفتيم يكم خريدامون نگاه كرديم و يكم استراحت كرديم شاهرخ بچه ها رو برد حموم و بعد اماده شديم براي رفتن سر راه شيريني خريديم و رفتيم رسيديم اونجا يكم حرف زديم و گفتيم كه غذاي بيرون به ما نساخته و مريض شديم خانومش گفت از شانستون امشب هم قسمتتون شام بيرون حالا هي ما نشستيم ديديم از شام خبري نيست طبقه پاين جشن تولد داشتن بعد يه قربوني هم كرده بون و آبگوشت درست كرده بودن وقت شنيدن ما مريض شديم گفتن ابگوشت از خونه دايي اممياريم من كه حالم داشت بهم مي خورد گفتم شاهرخ پاشو بريم خونه اينا به مهموني شون برسن خلاصه اونا كلي اصرار و ما رو مجبور به خوردن ابگوشت كردن شب هم كه ماجراي دل درد ما بود و صبح هم راه افتاديم سر راه رفتيم تخت جمشيد بعد از اون سر راه يه جا نگه داشتيم ناهار خورديم و خلاصه ساعت 12 رسيديم تهران و شام خورديم و خوابيديم صبح هم شاهرخ رفت يه سر پيش اشكان ماهم يكم حرف زديم و ساعت 11 به سمت شمال راه افتاديم تو راه هوا خوب و خنك بود ساعت 3 رسيديم خونه مامان ناهار خورديم و دباره سمت اردبيل راه افتاديم.

پسندها (1)

نظرات (0)