آنام و طاهای من

تاسوعا و عاشورا

1393/8/27 9:25
نویسنده : مژده
273 بازدید
اشتراک گذاری

امسال تاسوعا و عاشورا تصميم گرفتم برم ماكو  از بس آنام و طاها مي گفتن بريم ماكو بريم ماكو. واسه همين پنج شنبه 8 آبان قرار شد شاهرخ نره سره كار و بمونه خونه و من هم مرخصي ساعتي بگيرم و بيام زود راه بيفتيم و بريم اما چون شب قبلش مبل و ناهورخوريي كه سفارش داده بودم برام از تهران آورده بودن تا دير وقت در حال جمع و جور كردن و تصميم در مورد نحوه چيدمان مبل ها بوديم از طرفي مبل هاي قبلي هم واسه اينكه آنام و طاها نرن رو مبل هاي جديد و خرابش نكن باهاش يه مرز درست كرديم و تصميم داشتم از همين اول بهشون سخت بگيرم تا بلايي كه سر بقيه اسباب اثاثيه خونه در آوردن سر اين ها نيارن خونه عملا شبيه فروشگاه مبل شده بود اما بايد يه چند روزي اين وضع رو تحمل مي كردم تا بتونم مبل قبلي ها رو بفروشم . خلاصه بعد از چيدمان خسته و كوفته خوابيدم و صبح به سختي بيدار شدم  و رفتم سركار شاهرخ ساعت 9 زنگ زد كي مي آيي اخه قرار بود سر راه بريك تبريز لاله پارك واسه خريد خيلي تعريفش رو شنديم ميگن فروشندهاش ترك هستن و لباس هاش همه از برندهاي معروف هستند واسه همين ساعت 11.5 مرخصي گرفتم رفتم خونه و همه تقريبا آماده بودن من هم وسايل بچه ها رو از شب چيده بودم شاهرخ با باباش وسايل بردن تو ماشين من هم لباس هام رو عوض كردم يه آرايش خفيف كردم و راه افتادم قرار بود تو تبريز زهرا خواهرشوهرم كه از تهران حركت كرده بود به ما ملحق بشن واسه ناهار هم قرار بود زهرا غذا درست كنه اما شاهرخ واسه اينكه يه وقت بچه ها گرسنشون نشه به مامانش گفت تو هم يه مقدار مرغ سرخ كن تمام طول راه تا تبريز اين انام و طاها يا دعوا كردن يا شلوغ و بازي كردن تا اينكه تو تونل بوديم كه مادرشوهرم به آنام گفت ماشين عمه زهرا رو ببين جلو من نشناخته بودم آخه جن تو نارنجي داشتن و حالا عوض كرده بودن و رنگ ماشين هم نوك مداد يود بلاخره بعد از عوارضي يه جايي زيرانداز انداختيم غذا بخوريم كه فهميدم زهرا خانوم چون تا دير وقت مهمون داشتن غذا درست نكردن و همه از همون مرغي كه مامان شاهرخ درست كرده بود خورديم بعد از يه چاي و يه كم ميوه دوباره راه افتاديم يه كمي جلوتر به شاهرخ گفتم  نگهدار و واسه بچه ها كباب بگير بخورن خلاصه يه رستوران پيدا كرديم و بچه ها به سنت هميشه كه عاشق كوبيده هستن رفتن و كوبيده خوردن و اومدن و ادامه راه مامان شاهرخ تو ماشين زهرا اينا نشست و باباش ماشين ما بچه ها هم همچنان در حال ورجه ورجه و شيطوني بودن تا اينكه نزديك هاي مرند ديديم يه ترافيك سنگين هست طاها رو براي توراه پوشك كرده بودم ديدم رفته زير صندلي نشسته و داره خرابكاري مي كنه بعد از اين كه طاها رو تميز كردم از بس خسته بود ديدم خوابيده اما ترافيك همچنان سنگين بود از يه نفر پرسيديم جريان چيه گفت تصادف شده چون فوتي داره بايد پليس بياد حتما خيلي دلم واسه كسي كه مرده بود گرفت يه ربعي منتظر شديم باز از باز شدن راه خبري نبود گفتن روستايي ها راه رو به علامت اعتراض بستن همون موقع كه زهرا اينها عقب تر بودن زنگيدن و گفتن يه كم عقب تر يه راهي كه از اونجا روستا رو دور مي زنين و وارد جاده اصلي مي شيد ماهم برگشتيم به سمت سه راهي و وارد يه جايي شديم كه شبيه جنگل بود و ديگه هوا تاريك شده بود خيلي ترسيده بودم يه جايي هم اشتباه رفتيم زنگ زديم پرسيديم و دوباره مسير رو عوض كرديم 4 يا 5 ماشين ديگه هم دنبال ما راه افتاده بودن و اومده بودن آقا ما هي مي رفتيم هي راه بدتر مي شد همه مسيل بودن و قسمتي از راه رو آب يا سيل برده بود و يه جاهايي اين چندتا ماشين پياده مي شدن و هل مي دادن يا سنگ مي ريختن مسير رو درست مي كردن خلاصه بعد از يك ساعت به جاده اصلي رسيديم. و خلاصه ساعت 9 رسيديم ماكووقتي رسيديم لباسهامون عوض كرديم بعد جاريم سحر سفره رو انداخت و دستش درد نكنه حسابي تدارك ديده بود چند مدل سوپ و آش و دسر با چلو گوشت و مرغ درست كرده بود بعد شام هم يه كم حرف زديم و چاي و ميوه خورديم بعد هم چون خسته بوديم زود رختخواب انداختيم و خوابيديم صبح كه پاشديم مراسم شيرخوارها (علي اصغر ) بود مامان شاهرخ هي اصرار برو راستش من تا حالا نرفته بودم دوست داشتم يه بار آنام و طاها رو ببرم اما اونجا كه آذري مي خوندن ومن هيچي نمي فهميدم و دوست نداشتم برم اما تو رودربايستي موندم و رفتم من و آنام و طاها زهرا با دو تابچه هاش و مامان شاهرخ با اميرمحمد پسر جاريم و ايران ، با ماشين زهرا رفتيم  شاهرخ هم گفت با صمد مي ره گوسفند بخره آخه ما نذر داريم واسه آنام و طاهاي عزيزم هر سال عاشورا قربوني كنيم ما هم رفتيم مراسم شيرخوارها اما از اول تا آخرش زهرا مشغول عكس گرفتن از بچه ها بود و من هم هيچي از عزاداريش نفهميدم وقتي برگشتم خونه خواهرشربزرگم گلناز با ليلا و نگين (دختراش) اومده بودن ديدن ما و اونجا منتظر اومدن من بودن و قتي رسديم خونه مامان شاهرخ يه چند دست لباس واسه آنام و طاها خريده بود كه يا اندازشون نبود يا من خوشم نيومده بود چون مغازه نزديك خونشون بود گفت بريم سريع با سليقه خودت براشون لباس انتخاب كن سريع رفتيم و چندتا لياس انتخاب كرديم و اومدم تنشون كردم خوب بود بعد سفره انداختن و ناهار خورديم بعد از ناهاراول گلناز بابت ختنه بچه ها 100 تومن بهشون كادو داد بعدش قرار بود بريم يه بازار جديد  به اسم بازار منطقه آزاد زدن كه مثلا محصولات تركيه رو مستقيم اونجا مي فروشن راه افتاديم رفتيم  اما فقط يه 15 يا بستا از مغازه هاش فقط راه افتاده بودن و من هم لز چيزي خوشم نيومد و زودتر برگشتم و توراه گلناز رو رسونديم خونه و خودمون اول قراربود بريم بازار داخل شهر اما اونقدر آنام وطاها دعواكردن كه پشيمون شديم و برگشتيم .شنبه از صبح انام وطاها لباس گرم پوشيدن و تو حياط بودن آخه گوسفند زهرا اينا رو اون روز داشتن قربوني مي كردن و مال ما رو قرار بود روز تاسوعا جلوي دسته سر ببريم. سميه اومده بود مي گفت زن دايي آنام و طاها پاي گوسفند رو گرفتن و كلي حال مي كنن من كلي تعجب كردم آخه آنام كلي به بوي گوسفند حساس و بدش مي ياد گفتم برو ازش فيلم بگير بيار برام بلاخره بعد از تمام شدن كار گوسفندها بچه ها اومدن و ناهار خورديم بعد من با شاهرخ رفتيم اتاق بچه ها رو بخوابونم آخه قرار بود شب ببرمشون دسته طاهاي من امسال 2 سالش بود و تقريبا دسته رو مي فهميد شب با ماشين رفتيم دسته و ماشين يه جاي خوب كنار خيابون كه محل عبور دسته ها بود پارك كرديم آنام پياده شد و با باباش رفتن از جلو ببينن اما من و طاها با سحر و اميرمحمد و مامان شاهرخ از تو ماشين دسته رو ديديم . حالا از اول راه اول آقا آنام جيش داشت باباش بردش دستشويي بعد طاها گفت دستشويي دارم كه شاهرخ نبود ومن روم نمي شد كنار خيابون نگهش دارم واسه همين سحر بردش تويه كوچه و كارشو انجام داد بعد رسيد نوبت به من اونقدر دل درد داشتم بياهو ببين روم نمي شد بگم به كسي تا اينكه گفتم سحر از اينجا تاخونه خيلي فاصله هست گفت چرا جريانو گفتم مادرشوهرم رفت به يكي از اين خونه ها كه آشنا بودن گفت من رفتم و  راحت شدم خلاصه يك شب برگشتيم خونه و خوابيديم . صبح از ادارمون زنگ زدن من شنبه و يكشنبه رو مرخصي نوشته بودم و چهارشنبه و 5 شنبه رو مي خواستم استعلاجي بگيرم ديدم معاون زنگ زده مي گه خوش مي گذره چرا مرخصيت امضا نشده رفتي آخه همكارم نبود و واسه مسابقات ورزشي رفته بود چين گفت در اداره تون تعطيل كردي آقاي فلاني هم كه نيست ديگه ديدم اوضاع خيطه واسه استعلاجي واسه همين گفتم كه روز تاسوعا بعد از تمام شدن دسته ساعت 1 راه بيفتيم وبريم. خلاصه سه شنبه بعد از تموم شدن دسته ها ما وسايلمون جمع كرديم مامان شاهرخ هم غذا واسه تو راهمون درست كرده بود يه قيمه نذري هم بهمون دادن كه آنام و طاها از بس گرسنه بودن تند تند خوردنش الهي قربونشون برم اين چند روز از بس بازي كرده بودن و مشغول شيطوني اصلا غذا درست و حسابي نخورده بودن كلي ذوق كردم كه غذا رو تموم كردن بعد اومدم مرغ ها رو لقمه كنم كه ديدم مي گن گوشت يه تيكه سينه به آنام دادم يه رون هم به طاها واسه اولين بار بود ديدم طاها يه رون تموم كرد ديگه ذوق مرگ شدم و كلي بهم حال داد طاها و انام از اول راه شروع كردن به نوحه خوني و حسين جانم مي خوندن گاهي هم آنام مي گفت حسن طاها مي گفت حسين يا يكشيون مي گفت حيدر اون يكي مي گفت صفدر. هر كي زنگ ميزد مي گفت اونجا چه خبره مختون نمي تركه بلاخره اينا تا نزديك سراب تو سر و كله هم كوبيدن و بازي و دعوا كردن تا اينكه بلاخره خوابيدن از سراب به بعد هم برف مي باريد و هوا حسابي سرد بود ماهم بخاري ماشينمون مشكل داشت و خوب گرم نمي كرد به شاهرخ گفتم نگه داره و لباس گرم از صندوق بياره ومن لباس تنشون كردم تا اينكه 8 رسيديم خونه . چهارشنبه و پنج شنبه شاهرخ قرار شد استعلاجي بگيره و نره سره كار وهم من هم بچه ها كلي كيف كرديم البته تا امروز كه دو هفته از اون روز گذشته شاهرخ فقط دو روز رفته سر كار و تمام اين دو هفته رو ماموريت درون شهري داشت اخه كارگاه شاهرخ اينا 70 كيلومتر خارج از شهر و اين دوهفته شاهرخ يه 2 ساعتي بچه ها رو گذاشته مهد بعد كه كارش رو انجام داده آوردتشون خونه و من كلي حال كردم  اما شنبه 17 آبان تولد 2 سالگي عشقم، وجودم همه كسم طاها جون بود اما از سالي كه بچم به دنيا اومده تولدش تو محرم بوده و ما فقط واسش عكس و كيك گرفتيم امسال هم بجاي شنبه ، پنج شنبه شب به اصرار و گريه آنام زودتر كيك گرفتيم و آخه آنام هم تولد طاها هم تولد خودش هم تولد من و باباش فكر مي كنه تولد خودش. خلاصه 5 شنبه يه كيك با يه چندتا عكس گرفتيم اما قرار شد رفتيم شمال خاله جونش واسش يه تولد سوپرايزي بگيره.

پسندها (1)

نظرات (0)