آنام و طاهای من

سفر به شمال

1393/9/6 10:38
نویسنده : مژده
148 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه هفته پيش يعني 29 آبان تصميم گرفتم برم شمال دنبال مامان كه يه فته بياد پيش گل پسرام بمونه تا حالشون خوبه خوب بشه البته قراربود هفته قبل بريم كه مرضيه واسه پنج شنبه مي خواست واسه تولد طاها مهموني بده و سوپرايزش كنه و هماهنگي هاشو انجام داده بود اما چون كارهاي اداره شاهرخ تمام نشد گفتيم دوشنبه مي آيم و كلي حالگيري شد دوشنبه هم مرضيه به خيالش  اينكه ما درايم مي آيم رفته بود كيك و وسايل گرفته بود كه باز دوشنبه چون برنامه ماموريت شاهرخ به تهران مشخص شده بود ما زنگ زديم گفتيم نمي آييم مرضيه هم حسابي قاطي كرد و بعد شاهرخ زنگ زد و كلي ازش عذر خواهي كرد و اينكه بالاخره اين پنج شنبه برنامه مئن اوكي شد . شاهرخ پنج شنبه موند خونه تا من از اداره بيام شاهرخ ناهارو حاضر كرده بود وقتي رسيدم خونه چون شاهرخ معده اش درد مي كرد من تنهايي ناهار خوردم وسايل بچه ها رو جمع و جور كردم و نزديك 3 راه افتاديم تو راه هم طبق معمول آنام و طاها كلي شيطوني و شلوغ كردن طاها همش مي گفت مي ريم خونه ماماني پيش عرشيا پيش خاله مينو پيش دايي مسعود ، دايي مجتبي. قربونش برم كه كلي عسل و شيرين زبون. به آستارا رسيديم بچه ها گرسنه بودن و مي گفتن كيك مي خوايم شاهرخ رفت نون و كيك براشون خريد يه كم جلوتر هم نگه داشت يه رستوران ناهاربخوره گفت شما هم بيايد اما من كه سير بودم آنامو طاها هم گفتن نمي خوريم. خلاصه ساعت حدود 8 رسيديم به خونه مامان خوب همه آماده استقبال از آنام و طاهاي عزيزم شدن طاها يه نيم ساعتي تو ماشين خوابيد و وقتي رسيديم تازه از خواب پا شده بود و يه كم بي حوصله بود واسه همين هر كي بغلش مي كرد گريه مي كرد و حسابي حرص مرضيه و مينو رو درآورده بود و اونا هم از لج طاها هي آنام بغل مي كردن ومي چلوندن و مي گفتن طاها فقط فاميلاي باباش رو دوست داره آنام ولي ما رو دوست داره . خلاصه بعد از يه نيم ساعت طاها سرحال شد و شروع به دلبري كرد. مرضيه هم واسه ما شام درست كرده بود و آورده بود خونه مامان چون فردا شبش فاميلاي شوهرش رو دعوت كرده بود ترسيده بود شام اونجا بده بچه ها خونه را با خاك يكسان كنن حقم داره واقعا آنام و طاها ماشاله به جونشونويرانگر و شيطوني هستن كه بياهو ببين . بعد از شام مرضيه ديدم كيك و فشفشه و وسايل تولد گرفته و واقعا سوپرايز شديم حسابي بايد براي تولدش جبران كنم چون واسه تولد من هم كلي زحمت كشيده بود بعد از تولد بازي مرضيه و پيمان رفتن و من و مامان و مينو تا ساعت يك حرفيديم و بعد خوابيديم صبح هم  نديك 10 بود كه بيدار شديم بعد صبحانه من و مينو رفتيم بيرون يه دوري بزنيم كه مرضيه زنگ زد كجاييد گفتيم ميريم بازار  اگه بيروني بيا ما رو هم سوار كن گفت بيايد خونه ما دنبالم با هم بريم رفتيم اونجا يه ذره عكس گرفتيم بعد هم يه كم دورزديم و يك اومديم خونه ديديم هنوز خبري از غذا نيست .بالاخره با جرثقيل شاهرخ رو از تلويزيون جدا كردم بره كباب ها رو حاضر كنه. بعد ناهار هم مرضيه زود رفت چون شام مهمون داشت شاهرخ هم قرار بود بره تهران هي اصرار كرد تو هم بيا اولش گفت بچه ها رو هم ببريم بعد گفت نه بچه ها خسته مي شن خودمون بريم اما من اصلا دلم نمي خواست بچه ها رو تنها بززارم البته كه خودشون هم بعد از رفتن ما دهني از همه سرويس مي كردن سر رفتن مردد بودم اما مينو كاملا مخالف بود چون بعد يكماه  مرخصي گرفته بودم اومده بودم خونه مامان حالا اونم مي خواستم  برم تهران به شاهرخ گفتم امشب نرو وايستا فردا صبح برو چون الان بري خيلي دلم مي گيره شاهرخ جون هم نرفت .شنبه صبح زود همه خواب بودن من پاشدم رفتم بانك چون چك داشتم و بايد حساب چكم رو پر مي كردم وقتي برگشتم ديدم مامان و مينو بيدارن رفتم اتاقشون حدود ساعت 11 آقا شاهرخ بيدار شد و رفت دنبال كارهاي اداري مربوط به نظام مهندسي و ماليات و همين كه واسه واحد كناري مامان چون مي خواستيم وام مهر بگيريم مجتبي اسم باباي الهام (زن داداش) رو داده بود و سند خونه به اسم اون مي خورد شاهرخ رفته بود واسه كارهاي تعهد واينها كه كارش تا نزديك 5 طول كشيد . طاها جون از بس با عرشيا و آنام شيطوني كرده بود كه از خستگي ساعت 3.5 خوابش برد همون موقع مرضيه اومد دنبالمون بريم بيرون يه دوري بزنيم كه من و مينو مامان و آنام آماده شديم بريم بيرون عرشيا هم خونه پيش طاها موند همين كه رفتيم شاهرخ زنگ زد من خونه هستم  كجايي من  دارمم ميرم تهران گفتم بمون بيام خونه ببينمت بعد برو برگشتيم خونه ديدم شاهرخ و مجتبي دران در مورد نتايج مذاكرات مربوط به وكالت خونه صحبت مي كنن بعد هم  شاهرخ گفت مسعود هم بامن مي خواد بياد و قرار 9 شب بريم مرضيه قرار بود ماشين ببره پيش يكي از دوستاي پيمان تعميرگاه واسه همين من و مينو  هم باهاش رفتيم به شاهرخ هم گفتم تا من نيومدم نري ها . تا يارو ماشين رو چك كنه مرضيه يك سي دي از تمام عكس هاي بچگي آنام كه تو موبايلاشون و دوربين داشتن برام زده بود رو بهم داد كه با هم  تو لب تاپش كه تو ماشين بود نگاه كرديم وقتي كارمون تموم شد موقع برگشت مينو مي خواست يه كتاب واسه عرشيا بگيره مرضيه يه جايي كه توقف ممنوع بود نگه داشت كه همون موقع يه پليس عقده اي اومد جريمه كردش تا من اومدم بگم ننويس الان مي ره نوشت وقتي رسيدم  خونه ديدم شاهرخ و مسعود آمده رفتن هستن بعداز اينكه شاهرخ رفت ما هم فاطما گل رو ديديم يه دفعه مامان يادش اومد كه دكتري كه واسه كنترل قندش مي ره فقط شنبه ها هست زنگ زد و نوبت گرفت و خواست بره من هم حسابي زورم مي اومد بارون هم مي باريد گفتم خودم يه دكتر خوب مي برمت بيخيال . قرار شد به مرضيه بگيم بياد دنبالمون و من و مامان و مينو با آنام بذيم عرشيا و طاها بمونن همون موقع مرضيه و پيمان اومدن مرضيه پاورپوينتش رو كه   پرزنت داشت رو آورده بود من يه كم شكيلش كنم  . مينو هم گفت مامان خودم چهارشنبه مي برمت دكتر و برنامه دكتر كنسل شد. بعد هر كدوم با يك گوشي مشغول چت با وايبر و بازي و بلوتوس شديم مامان هم حسابي شاكي بود بالاخره ساعت 12 مرضيه اينا رفتن و ما خوابيديم. يك شنبه شب شاهرخ و مسعود برگشتن و ماهم دوشنبه بعد از ناهار با مامان سمت اردبيل حركت كرديم.

پسندها (1)

نظرات (0)